[متن آهنگ «عاقلان دانند» از عیهود]
بزار بگم یه داستانی
یه روز پسرک رفت دم دکون یه دایی بازاری
دایی بازاری یه نگاه انداخت
دید هستش بچه باحالی
گفت اگه حال داری من
یه دوری در تو بذارم
چون که می خوام باشم تا شب دم حجره شادتر
پسرک گفت حلاله
ولی شرطی دارم دایی جون من میون کلامت
گفت چی ؟
گفت میزارم بزاری مارو
اصلاً هم بحث پول نیست
بزار جیبت هزاریارو
ولی
بعد اینکه بهم گفتی تمامه
شما دولا میشی و بنده میشم سوارت
میچرخیم تو بازار
عوام که دیدن مارو
بهشون میگم از این قراره که
ما گذاشتیم در شما
ارازل ببین خوف کنن بگن باشه حلالش
بازاریه قبول کرد بلا
افتاد رو پسرک د تلمبه امونم نداد بش
تالاب تولوب تالاب تولوب
پسرک خوشحال از اینکه بعدش دادار دودور راه میندازه
بعد شاید حاجت آقا غذا
پسر ک با درد فراوان کشید بالا شلوار
دایی در رو شونش گفت پسرم مشتی هستی
گفت اگه یادت باشه ما باهم یه عهدی بستیم وقتشه
آق دایی گفت الوعده وفا
من که سرم بره نمیره وعدم بفرما
دولا شدش چنان سجده وقت صلاة
پسرک سوار شدش با هم رفتن سمت توام
دایی میرفت دولادولا
مشتری کاسب کارگر یا هرچی ملا پلا
نگاه می کردن و می پرسیدن حقیقت چیه
پسرک گفت داییمونو زمین زدیم هی میگفت
من بکن لات بازارم
همه کسبه و اراذلا خایه مالامن
کردن کل این راسته با ما چپ
دایی میخندید و فقط میگفت عاقلان دانند
حالا اگه تو خوبی عاقلان دانند
اگه زیرزمینی ای اونم عاقلان دانند ببین
رپکنی عاقلان دانند میگی استعداد داری عاقلان دانند